☆☆برای تو کوچووووووولوی من☆☆

دلم تو را میخواهد...

خسته ام از این روزهای تکراری! دلم حادثه ای از جنس آرامش میخواهد...گرم شاد و عجیب و غریب...درست مثل تو!مرغ دلم باز تو را میخواند...! دلم باز بهانه ات را گرفته ست... ساز دلم نغمه ی تو را باز سر داده امشب... هوای این خانه بی تو...هوای دلم بی تو...هوای شهر بی تو...بوی باران میدهد! سیاه پوش خاطره هایت شده ام! ساعت دلم بی تو همیشه خواب میماند! قلبم جان باخته ست بی آنکه بمیرد! هوای خیابان به وقت قرار همیشگی مان باز بیتابم کرده ست،هوایی ات شده ام! دلم نگاهت را میخواهد...
18 آبان 1393

تو که مقصر نبودی!

تناقض را احساس میکنم! تب دارم...داغ داغ ست پیشانی ام! اما دستانم سرد است... هوای دستهایت این روزها جور ناجوری به سرم زده ست...! دکتر میگوید سرما خورده ام،گلو درد دارم... دارو برایم تجویز کرده ست...!! درد مرا تو میدانی و بس! گلویم مریض است اما نه از سرما؛از بغض های فروخورده ام... هر چقدر هم دارو بخورم وقتی تو کنارم نباشی بیمارم... دلم گرفته ست! از من نپرس چرا میروم! تو که مقصر نیستی! تو ماندی پای عشقت،پای حرفهایت! این منم که رفتم! با شنیدن اولین سوت قطار همیشه چمدانم را آماده کرده ام!! میروم اما دلم پیش توست... دلم گیر توست!... نکند دوستداشتنم را به آتش بکشی! نکند فکر کنی هوایت در سرم نبود!... مراقب خودت باش!
17 آبان 1393

بگو کیان؟

فقط یک بار...فقط یک بار دیگر مرا به نام کوچکم صدا کن! بگو... بگو کیان؟ یک جانم برایت در گلوی پر بغضم جا مانده ست... قلبم دیگر نا ندارد...یک در میان میزند! این جانم آخر میدانم جانم را میگیرد اما صدایم کن.! این روزها یک آسمان باران در چشمهایم است... بهانه دستم نده...که اگر بغضم ترک بخورد سیل اشکهایم به این زودی ها تمامی ندارد... فقط مرا به نام کوچکم صدا کن... میخواهم جان دهم! ابن من دیگر من همیشه نیست... میخواهم خودم را از تو از دنیا و از خودم بگیرم... صدایم کن!
17 آبان 1393

به جون دوتامون ازت دلخورم

چه بارونی داره میباره...! کاش میشد زمان و نگه دارم و برم بیرون زیر این بارون قدم بزنم،انقدر داد بزنم که خدا صدامو بشنوه،یقین دارم میشنوه صدام رو اونموقع فقط من هستم و خدا،بهش بگم خدا بیا پایین زیر این بارون کمی با من راه بیا،بهش بگم آخه چرا؟ دلم خیلی گرفته...حس میکنم قایق به گل نشسته ست،پاروی شکسته ست،ساز دلم کوک نیست...حس میکنم داره خنده از یادم میره،خدا فکری به حال بی تابیم بکن... سرزنشم نکنی وقتی اینجا رو خوندی،پیش خودت نگی چرا انقدر غمگین مینویسه؟آره با توام با خود خودت...تویی که انقدر تو دلم نشستی و انقدر دوستت دارم که حاضرم جونمو برات بدم ولی به جون دوتامون ازت دلخورم... امشب گفتی میرم قبرستون،اونجا تاریکه سرده،مواظب خودت ب...
12 آبان 1393